صبحها هنوز هم هشت نشده بیدار میشوم. قهوهی همیشه برنامه ریزی شده ای که نمیخوردمش را با فرنچ پرس خیلی شگفت آور درست میکنم. نوتلایَم زودتر از مدتی که برایش برنامهریزی کردم دارد تمام میشود چون وعدههای غذایم شده. فرندز روزی دو وعده به کمکِ قلبم میآید. مادر در این دوران به مسافرتِ از قبل پیشبینی نشده رفته و من باز تنها هستم در این دورانِ بیهوده. و هنوز دارم فکر میکنم که همهچیز مثل قبل است. حتی استرسِ عددها. حتی کارمزدی که دیگر نمیزنمش. حتی پِنیکی که از تفاوتِ عظیمِالجثه سپه شخصی و سپه شرکت داشتم. همه هستند و نیستند. دستانم در ساعاتی خاص سرد میشوند و منتظرم کسی، به حالتی زشت، به سویم پرخاش کند. نمیکند. نمیشود. نه از قبل و نه حتی در وهم. هیچ نیست و شاید از این هیچ بودن این همه پاهایم دارد سردشان میشود. این همه خیرهام. همه چیز سرِ جایش است. باید باشد. و باید آب بخورم. میدانم که دوای دردهایم است.